ساده لوح
می آویزم از برق گیسوانت اما وقتی
که شب است چشمانت
من در قعر دالان نگاهت گم می شوم
و غریو خنده ات لجنزار نگاهم را اما وقتی
در می نوردد و سوت زنان می گذرد از گنداب نگاهم
که هوا بارانی ست...
ساده لوح
می آویزم از برق گیسوانت اما وقتی
که شب است چشمانت
من در قعر دالان نگاهت گم می شوم
و غریو خنده ات لجنزار نگاهم را اما وقتی
در می نوردد و سوت زنان می گذرد از گنداب نگاهم
که هوا بارانی ست...
یک پلک تا مرگ
در یک پلکی مرگ قبل از سپیده دمان
بر بلندای بلندترین باروی عمر
تصویرت در دود آخرین سیگار
هنوز
موهایت رقصان و چشمهایت در تاریکی کوچه ها
صدایت پیچان در گوشم
هنوز
به فاصله یک پلک تا مرگ
زیباییت جادوانه جاودانه مانده بر چروک چشمانی پیر
که رد پای زمان در غفلت هم آغوشی پیکرم
چشمانم خسته از بی خوابی عمر
پیکرم نحیف از هم آغوشی مذاب زمان
صدای قدم هایت
هنوز
در قدمت فرسوده ی این دیوارها
ستون های زیبای روزگاری دور می پیچد
در یک پلکی مرگ قبل از سپیده دمان اما هنوز
سایه ات اینجاست
سایه ات اینجاست...
افسوس
..چنگ زدم که نگهت دارم
اما افسوس
که دستانم فرسوده بود و
پیراهنت فرسوده تر
دره دهان باز کرده بود و
من
می دیدم عمق تاریک چشمانش را
از دور
چنگ زدم که نگهت دارم
اما افسوس...
نقوش پیراهنی آبی
برای من همیشه بن بستی ست
با دیواره های تا آسمان بلند و
دعایی گیر افتاده در ناودان خشک سرشاخه ی چنار پیر و
ابر بی سایه ی پف کرده از خواب طولانی نیمروز بی باران و
کابوس رویای مژه های بلند سیاهت
که بسته می شود
برای من همیشه از دیدارها بن بستی ست بی سایه و
پاییز زرد مه گرفته ی خاطراتی مبهم و
سایه ی غریب عابری بر نقوش پیراهنی آبی و
برو
برو
برو....
تاراج باد
دریغ که شب بی پایان به سپیده نمی انجامد
و نفس های فانوس به پت پتی جان فرسا چنگ انداخته است
به تنهایی شبح گون سایه ام بر دیوار که خیره می شوم
سنگینی غربتی عذاب آلود مرا به کنج تاریک کلبه ام می خواند
که خاموشی فانوس مرگ سایه ایست همراز من
در این متروکه شهر بی آوار
همزاد من
دریغ که در این شب بی پایان حتی ستاره ای نیست
که چشمک زنان دانه های فریبی را در این ظلمت به بار آرد
غریو بادی هیولا مانند به پنجره می کوبد
زوزه ی پلنگی به مهتاب خیره بر ارتفاع صخره ای
آواز کاروان تاریکی فانوس است
اینجا از هر طرف که بنگرم تاراج باد است
آوار می ریزد
بگذار بریزد حالا که نفس های فانوس به پت پت افتاده است
بگذار بریزد حالا که در من اشکی نیست
بگذار بریزد حالا که در من دردی نیست
فرشته ای می سازم
به خود می گویم این روزها می گذرد
غم خود حالی ست
فواره های آب مرا به یاد چشمانت می اندازد
چشمانت زیبا وزلال
راننده ی تاکسی می گوید:نارمک؟
سوار می شوم و در ذهنم کوپید های کوچک مجسم می شوند
مدونا،فرشته ی مادر
غم خود حالیست
به خودم می گویم این روزها می گذرد
لباسهایم را که در بیاورم
فرشته ای می سازم
هر چند کوچک،هر چند با گل...
وقتی که عاشق می شوم
فانوسی می شوم
نوری کم جان
و شعر در دفترهایم بسان گل میموزا می روید
وقتی که عاشق می شوم
از لابلای انگشتانم آب فواره می کند
و بر زبانم درختان می رویند
گیاهان می رقصند
وقتی که عاشق می شوم
احساس می کنم پادشاه زمانم
زمین مال من است
آسمان مال من
و سوار بر اسبم وارد دروازه ی آفتاب می شوم
وقتی که عاشق می شوم
فانوسی می شوم،نوری کم جان
و شعر در دفترهایم بسان باغ های گل میموزا می روید
وقتی که عاشق می شوم
آب ها از سرانگشتانم فواره می کنند
بر زبانم گیاهان می رویند
و خارج از این زمان ، زمانم را می گذرانم...
زنی استثنایی چون تو
نیازمند حواسی استثنایی ست
و شوقی استثنایی
و اشک هایی استثنایی
و مذهبی دیگر
با تعالیمی دیگر
آسمانی و دوزخی دیگر
زنی استثنایی چون تو
نیازمند کتاب هایی ست که تنها برای او
نوشته شده باشند
غمی خاص برای او
و هزاران بار مردن
برای او...
دن کیشوت
زیبا
ابرهای خاکستری
آسیاب های بادی
من دن کیشوت ام
همیشه شکست خورده در برابر چشمانت
زیبا
غزلی باش برای گنجشک های مرده
مرثیه نه
چشمانت در همه ی پروازها
در تمامی سفرها همراه من بوده اند
در تمامی ایستگاه ها،تمامی ریل ها را دیده ای
از تو فرار می کردم اما
در چمدان خیال من جز تو کسی نبود
زیبا!
از این همه راه خسته شده ام
از این همه شکست های بی جنگ
از این همه عشق های بی فرجام
از چمدان خیال من بیرون شو
که به دریا می رود
زیبا
ابرهای خاکستری مال تو
تمامی باران ها مال من
من دن کیشوت ام...
راه خیال
جز چشمان تو
چه کسی خیال مرا می بیند
از کوچه ی پاییزی که می گذرم
باران های مرا جز چشمان تو
چه کسی به نظاره می نشیند
زیبا
راه خیال واقعیت دارد
قرار ما،سر کوچه ی پاییزی...